دست نوشته های زنی از جنس جنون و آرامش
دست نوشته های زنی از جنس جنون و آرامش
- ایـــــــــــن روزهای نارحتی و کسلی و غم چقدر داره کش میاد و ادامه داره!حال هیچکس خوب نیست و همه تقریبا بی انگیزه هستن!چن روز پیش بخاطر دردای کمرم رفتم دکتر و ام ار ای و امروز باید برم دکتر تا جواب ام ار ای رو براش ببرم!امیدوارم درمان خاصی نباشه و زود تموم شه...امیدوارم زوط همه این روزای بد تموم شن و یکم شادی واقعی بیاد تو دلامون ...دلم میخاد یه چمدون کوچولو جمع کنم ، موزیکای مورد علاقمو بردارم و برم یه جای دووووور!یه جا وسط طبیعت و دل جنگل...یه جا که صب که پا میشم قرار باشه به هیچی فک نکنم و شبا به ارامش روزم فک کنم که چطوری گذشت ... صبا با بوی خاک خیس خورده بیدار شم و شبا با بوی هیزوم بخابم...دیشب مهمونی داشتیم که یه ساعتی برامون تار زد و عجیب به دلم نشست ... به چهره ی همه که نگاه میکردم داشتن کیف میکردن و همه حالشون خوب بود...امروز صب عجیب احساس میکردم دلم میخاد با نیکی حرف بزنم، من هنوز بچه ای ندارم اما نیکی دخترم نیومده کنارم زندگی میکنه و خیلی وقتا باهاش حرف میزنم!من خواهری ندارم همیشه دلم خواهر میخاست ، از جنس خودم، و مطمِنم نیکی روزی که بیاد هم برام دخترم میشه و هم خواهر نداشتم...
- خب من مدتیه که تو شرکت پناه مشغولم و پناه بهم چندتا کار سپرده که یکیش تخصصیه و من توش موفق نیستم و نمیدونم پسرفتش بخاطر منه یا بخاطر پیشرفت و بروز شدن استانداردهای گوگل و یا کلا خراب شدن اوضاع اقتصادیه!احساس میکنم کم شدن فروش و کلا کم شدن تقاضا بخاطر منه و این باعث میشه دلم نخاد باشم، شایدم دلیلش کم بودن انگیزه کار اداریه که اومده سراغم!من سالها کار کردم و خیلی اوقات تو سوابق قبلیم دلم میخاسته دیگه برم سراغ کارای دلی خودم و به درامدشم فک نکنم!پناه خیلی صبورانه و ملایم کنارمه و واقعا دست تنهاست و دلم نمیخاد تنهاش بذارم

- یــــکی از بهترین خوش شانسی های من اینه که پناه خیلی خیلی مهمون دوست داره و خیلی از مهمون داشتن استقبال میکنه و سفره بازی داره، یکی از بزرگترین لذتای زندگی هردومون همین دورهم بودنهاست...با دست باز و روی خوش همیشه پذیرای همه هست و این قلبا باعث میشه خوشحال باشم و از خدا ممنون باشم از داشتن پناه، پناه آدم خالصیه و من خوشحالترینم که کنارم یه موجود خالص زندگی میکنه که امیدواره ، بخشندس و گره گشای آدما، مهربونه و صادق و شوخ طبع

- این هفته که گذشت درگیره خوشگل کردن خونمون بودیم و کارای زیباسازی خونه تموم شد بالاخره، آخه ما خونمون رو بازسازی کردیم قبل از اینکه واردش بشیم و به نظرم خونمون گوگولی ترین و خوشگلترین خونه دنیاست!الانم این هفته آینه کاریای خفن کردیم و کارای خونه انجام شده و بهتر و بهتر شده !بزودی میخام برم موهام رو رنگ کنم و برای پوستم جایی برم برای مزونیدلینگ و خوشگلاسیون، بزودیم سفر تو راه داریم و میریم دیدن مامان بابام که سه هفتس ندیدمشون و رفتن شمال
دیدن مامان بابا واقعا برام لازمه و امیدوارم ببینمشون بزودی
میشل
دوشنبه 23 دی 1398 ساعت 17:05
- بـــــــاید خدمتتون بگم که هفته گذشته خونه ما برامون حکم خوابگاه شبانه رو داشت و صبا شرکت و شب دیروقت خونه و خواب!خونه هم در حالت انفجار!!! رختخوابامون اوردیم تو پذیرایی یه هفتس میخابیم و جامونم جمع نمیکنیم! و همه چیز در وضعیت ترکیدنه و البته اشپزخونه هم کلا تعطیل بوده و همش اینور اونور بودیم! یعنی یه وضعیته!!! حالا این وسط پناه اخر شب ها به رسم علاقه زیادش به مهمون ، مهمونم تعارف میکرد که شب بیاید بریم خونه ما!
منم به روم نمی اوردم شنیدم و این تعارف پناه که از پشت سر خبری از دعوت من نبود یه جورایی من رو هم خراب میکرد و ممکن بود بگن عجب آدمیه ! اما خب بهتر از این بود بیان خونه ترکیدمونو ببینن
و تو اینجور مواقع پناه میره رو مخم که تو که میدونی خونه نامرتبه تعارف الکی نکن، به وقتش اگه شرایط اوکی باشه منم موافق دعوت کردنم حتی دیشب دادشم میخاست بیاد خونمون چون داداشمه و باهاش راحتم خودم رگش رو زدم بهش گفتم اوضاع خونه خرابه و نیا
حالا این وسط امیدوارم با گذر زمان پناه هم شرایط رو بسنجه و بعد ادما رو تعارف کنه، هرچند ادمایی که دعوت کرد خونمون مثل خودمون یه زوج تازه عروس دومادن و از همینایی هستن که میخایم بریم سفر ولی خب هرچقدم که من خیلی دوسشون دارم دلیل نمیشه بیان و خونه ریخت و پاش خیلی ترکیده من رو ببینن! پناه نمیدونه که همه ما خانوما یا بیشترمون نسبت به این چیزا حساسیم و این ذات ما خانوماست نه شخص میشل خانوم ...تازه من ادم خیلی سخت گیریم نیستم واقعا...
- من همیشه دوس داشتم مستقل باشم و پدری داشتم که به استقلال داشتنم احترام گذاشته ولی همیشه به شدت خواسته لوسم کنه، من عاشق بابامم و اینو خواجه حافظ شیرازیم میدونه دیگه
بابا از اون دسته ادماییه که خیلی صبور و ملایم و خونسرده و یکی از بهترین گوشهای منه ، مجرد که بودم خودم بیشتر کارام رو انجام دادم...دور از تهران زندگی کردم و مجردی به خارج سفر کردم ، مستقلا تصمیم گرفتم و مستقلا خرج کردم اما هروقت خواستم لوس شم بابا اماده و گوش به زنگ منتظرم بوده ... تا دیده مریض شدم منو برده دکتر و ازم پرستاری کرده ، وقتی نیاز داشتم جایی برم خیلی وقتا همراهم بوده و خلاصه میتونم بگم بیشتر اوقات منم که میگم بابا نیا میخام خودم انجامش بدم و اونوقت دیگه اصرارم نکرده! من برای پوستم که دچار مشکل شده بودم رفتم دکتر هفته پیش و پناه هم بعد از یه هفته کاری خسته بود و خوابید ، تو راه که میرفتم با خودم منطقی فکر کردم که نباید بابا و پناه رو مقایسه کنم ولی ناخوداگاه چون بیست و هشت سال بابایی که کنارم بوده اینطوری عادتم داده از مردها توقع برخورد اینطوری دارم ولی بعد از این فکر تصمیم گرفتم یه جور دیگه قضیه رو ببینم که پناه خستس و ذاتا هم آدمی هست که ازاینکارا وقتی خودم از پسش بربیام انجام نمیده مگر انقدر مریض باشم که نتونم ، پناه همیشه بواسطه شغل و مشغلش و رییس بودنش همیشه براش وقت گرفتن از دکتر و نشستن و وقتی نوبتش شده زنگ زدن بره ... پس من نمیخام ازش توقع داشته باشم که بیاد با من دوساعت بشینه مطب دکتر...ولی دوس دارم بهم زنگ بزنه و بپرسه نتیجه چی شد یا حس کنم تو ذهنش درگیری پیش اومده که الان میشل چی شده حالش؟ حالا اگه اونو حس کنم مهم نیست بهم زنگ بزنه یا پیغام بده اما اگه حس کنم خیلی اهمیتی نداره یا تو ذهنش نگرانی بوجود نیومده حالم بد میشه !(نه تنها من هر کس دیگه ای هم همینه)اینا یه چیزای خیلی واضحی هست که خیلی پیچیده نیست!
- پناه همیشه دوس داشته یه زن مستقل و قوی داشته باشه و منم ادم مستقلی هستم و میتونم بگم تو خیلی جاها قوی هستم اما یه زن وقتی قوی و مستقل میشه میره به سمت حالت مردونه وجودش و یکم فک میکنم با اون حالت نیاز و تکیه دادن به مرد فاصله میگیره ! و این بعید میدونم خوشایند باشه ... اینکه من در نبود پناه بتونم از پس خودم بربیام رو مطمئنم میتونم، میتونم تنها بمونم خرید کنم کارای بانکیم رو کنم تعمیرگاه برم دکتر برم قبضام رو پرداخت کنم و کار کنم مسافرت برم مهمونی بگیرم و مهمونی بدم و مثل همه ادمای این دنیا زندگی رو جلو ببرم ولی در حضورش دوس دارم بهش تکیه کنم و فکر میکنم این تکیه کردن قسمت زنانه من و مردانه پناه رو ارضا میکنه ، اما از طرفی هم دوس دارم پناه بلد باشه ظرافت های روح منو ... پناه خیلی مهربون و دل گندس و حیفه که این قسمت رو خوب بلد نیست و من باید بهش کمک کنم
- من تو هفته یکی دوباری به "مهربون" خواهر پناه زنگ میزنم و باهم کلی حرف میزنیم ، خیلی دوسش دارم به روش خودم بهش محبت میکنم و احترامش رو دارم ، "مهربون" بارداره و بزودیا ما صاحب نی نی کوچولو میشیم و امروز که زنگ زده بودم تبریک بگم خریدای جدیدش رو یهو به دلم افتاد برای نی نی جون با حقوق خودم جداگانه یه کادویی بخرم ، اخه سفر قبلی که رفتیم برای خودم خرید زیادی نکردم ولی برای نی نی کلی چیزای مارکدار خریدیم که کلی گرون بود اما با این حال این رو هم دوس دارم براش بخرم... من دنیای خاصی دارم ، ادما رو به روش خودم دوس دارم و میدونم نیت قلبیم چیه و خوبی تو این دنیا گم نمیشه و بالاخره برمیگرده ! رابطه من و "مهربون" هم رابطه ی خاصیه ، "مهربون" دختریه که دوس داره همه کاراش رو دسته جمعی انجام بده و شاید از تنهایی خوشش نیاد و برعکس من بدم نمیاد کارام رو تو ارامش و انفرادی انجام بدم ولی با وجود تفاوتامون رابطه خوبی باهم داریم و دوستای خوبی برای هم هستیم و خواهیم بود. یه چیزی خیلی خوشحالم میکنه و اونم اینه که مامانم همیشه بهم یاداوری میکنه به مامان پناه زنگ زدی؟ بابای پناه که رفته سفر بهش زنگ بزن و همیشه و همیشه بهم گفته از اول چهارچوبای زندگیت رو بر پایه احترام بگذار ...منم ادمیم که چهارچوب اصلیم احترام و مهربونیه و صمیمیت تا جایی که لازمه ، چون خیلی قاطی شدن و خیلی دور بودن هردو مخربه!خیلی زیاد دیدن پدر و مادر و خیلی ندیدشون هر دو مخربه...گفتن و گزارش مسائل خونه به ریز و جزییات مخربه .... بردن شکایت دعوای زن و شوهری برای پدر و مادر مخربه و من سعی میکنم زندگیمون رو مراقبت کنم و تا جایی که باشه باعث رشد و بهتر شدن رابطمون باشم
میشل
شنبه 7 دی 1398 ساعت 13:41
- بــــــــعضی وقتا واقعا به کارای زندگی شخصیم نمیرسم!هفته ای که گذشت واقعا خونمون حکم خوابگاه شبانه رو داشت و حتی یه شبم توش نبودیم که یه فیلم ببینیم حتی!الان چند وقته خونه رو هواست و اصلا انقد دیر میایم و صب میریم کار که به هیچیش نمیرسم ، حتی به خودمم بزور میرسم چون وقتم کمه !پناه میگه برنامه ریزی کن اما وقتی صب میریم کار و عصرش تا 6 ، 7 تو شرکتیم بعدشم همش میریم اینور اونور نه جای برنامه ریزی برای خودم میمونه نه کارام! دلم برای خونم تنگ شده ، از طرفیم درد عضلانی و پوستم و اینا اذیتم میکنه و نمیذاره برگردم به زندگی عادیم! کلافه کنندس

- برنامه مسافرت برون مرزیمون رو تقریبا اوکی کردیم و مونده گرفتن بلیط و ...اون تایم هوا سرده و برف هست اما میدونم چقدر خوش میگذره، من تاحالا تو زمستون جایی نرفتم برون مرزی و همیشه حتی اروپاهم که رفتم تا اخر پاییز برگشتم.به فکر اینم و دوس دارم یه بوت بلند مشکی بگیرم چون ندارم اما اونم وقت نمیکنم برم
دوتا آگ کوتاه و بلند سفارش دادم انلاین ، یکیش بدستم رسیده و یکیش هم میاد ولی بوت بلند مشکی رو باید پام کنم و حضوری بخرم.دوس دارم برم موهام رو رنگ کنم و ماساژی که پناه سورپرایزی برام از نیلوفر آبی گرفته بود رو استفاده کنم ولی هنو قسمت نشده
میخام برم ورزش از شر این اضافه وزن بعد عروسی خلاص شم که آلودگی هوا نمیذاره و کلا راستش خوشحالم اینجا میتونم غرهام رو بزنم و بگم نارحتم از تلنبار شدن کارای زندگیم...حتی کلاس نقاشی مورد علاقم رو هم نمیتونم برم و منی که حداقل هر هفته یه بار چیزکیک و کیک درست میکردم به اونم نمیرسم!اصن کلا خواستم مثل پست قبلی بگم خیلی همه چیز روتین اینا شده و من موندم انبار کارای تلنبار شده که داره حالمو بد میکنه ...
میشل
پنجشنبه 5 دی 1398 ساعت 10:26
- ایــــــن دومین پنج شنبه ای بود که مهمونی بودیم و این هفته ای که گذشت هفته خوبی نبود!افتادم رو دور مریضی و از پوستم شروع شده و رسیده به دردای عضلانی!نمیدونم علتش چیه ولی خیلی کلافم کرده ...واقعا اذیت کننده بود ! حالا روش خیلی مانور ندیم که به اندازه کافی اذیت کننده بوده برام ...خیلی وقته پنجره های خونه رو بخاطر الودگی هوا جرات نمیکنم باز کنم و صب که پامیشم و میبینم هو آلودس یه غبار غم میشینه تو دلم...اول صب یه انرژی ازم کم میشه که دوسش ندارم...مدتیه خونه حسابی ریخت و پاش شده و فرصت نمیکنم یه دست حسابی بهش بکشم هرچند پناه همیشه میگه بگو کارگر بیاد اما یه روز خالی از صب فعلا ندارم که بگم کارگرم بیاد
من و پناهم محل خوابمونو دل بخاهی آوردیم تو حال و جامونو میندازیم رو زمین میخابیم و خیلی بهم کیف داده، شبیه زنگ تفریح میمونه.
- پـــــیدا کردن لباس و "چی بپوشم" معروف هم همیشه گریبانگیر من هست و قبل از مهمونیا عذا میگیرم ، البته در راستای اینکه دیگه اینطوری نشم تصمیم گرفتم هرچیزی که به نظرم خوبه و بهم میاد بخرم چون یه روز با این همه مهمونی ِفامیلا و دوستا بکارم میاد! یه شب قبل از شب یلدا خونه بابا و مامان من بودیم همه دورهم کلی کباب خوردیم و ورق بازی کردیم و شب یلدا هم خونه مامان و بابای پناه بودیم ساعت 8 از سرکار داغون و خسته رسیدیم اونجا!همه ترگل ورگل ، من و پناه داغون...درگیری کاریمون زیاد بود و نشد شب یلدا قرتی بازی کنیم و اولین یلدای زندگی مشترکمون خوشگل موشگل کنیم و کارای خفن کنیم.اونجا هم شام و بساط یلدا و ورق بازی بود ، شب موقع خواب پناه بهم گفت "امروز از خودم نارحت بودم که نتونستم برات کاری کنم ، انقدر کارام زیاده و درگیرم که نمیرسم " و با این حرفش دلمو نوازش کرد
پارسال همچین شبی پناه و خونوادش اومدن خونمون و برام یه دنیا چیزای خوشگل و خوشمزه آوردن
چقدر زود گذشت.
- بزودیا قراره با اکیپ خصوصی فامیلای پناه اینا جمع شیم و شیش تایی برنامه سفر بذاریم ، تقریبا هر فصل یه برنامه سفری باهم داشتیم تاحالا ولی این یکی برون مرزیه و چون اکیپمون باحاله و حس و حالمون شبیه همه و همزمان مزدوج شدیم مطمئنا باحالتر از همه سفرای برون مرزی خواهد بود.این هفته حتما برناممون رو نهایی میکنیم.
میشل
شنبه 30 آذر 1398 ساعت 19:01
- خـــــــب ، هفته دیگه ای تموم شد و الکی الکی داریم می رسیم به آخرای پاییز! هفته پیش دو روز کامل آخر هفته رو رفته بودیم باغ پسرخاله پناه و همه دسته جمعی جوونای فامیلاشون اونجا بودیم و حسابی خوش گذروندیم.خوش گذرونی های ما یعنی یه عالمه خوراکی و غذاهای خوشمزه و چرت و پرت گفتن و خندیدن و رقصیدن...راستش طبق تجربه ی 28 ساله و دیده ها و شنیده ها کمتر عروسی پیدا میشه که بیشتر از سمت خودش با سمت همسرش وقت بگذرونه و من از این قاعده مستثنی هستم! یه دلیلش اینه که همشون رو عمیقا دوست دارم و کنارشون شادم و یه علتشم شاید اینه که وقتی واردشون میشم یادم میره که عروسم
من خیلی خئوشحالم که خانواده پناه خانواده خوبین و این برای من خوش شانسیه و از نظر من خیلی هم فاز با سبک و رفتارای من هستن ،هر چند همه چیز نسبیه چون سایر عروسای خانواده پناه اینا مثل من نیستن و کلا تابحال من خیلی توی جمع ها ندیدمشون مگر جمع های دعوتی و رسمی ...خانواده پناه خانواده بزرگی هستن و بودن کنار خانواده بزرگ و پرجمعیت در عین همه خوبیا و خوشی هاش معایبی داره که عضوی که میخاد از محسناتش بهره ببره باید باهوش و منعطف باشه به نظرم و البته همسری که عضو اون خانواده هست هم باید در عین حال باهوش و باسیاست باشه تا بتونه روابط رو اداره کنه و از جایگاه همسر تازه واردش تاجایی که میتونه محافظت کنه. زیاد سخت نیست...اما در مورد خانواده خودم ، ماهم پرجمعیت هستیم ولی رفت و آمد کمتری داریم و روابطمون متفاوت هست ، من کمتر با اعضای خانواده خودم ارتباط دارم و شاید تو یک ماه دوبار اعضای خانواده پناه رو ببینم ولی اعضای خانواده خودم رو سه ماه هم نبینم...منظورم از اعضای خانواده بزرگ هست مثل پسرخاله ، دخترعمو و ...
- مـــــستقل بودن بهم حس خوشایندی میده ، حس این که میتونم بدون حضور عزیزانم زندگی رو جلو ببرم بدون اینکه اذیت بشم بهم حس توانمندی میده ،یکی از دلایلی که کمتر خونه مامانم میرم علیرغم میل بابا و مامان ، بخصوص بابا که خیلی بهم وابستس اینه شاید! دوس دارم خودم مهمونی بگیرم و تا قبل از ورود مهمون ها خودم همه کارام رو هندل کنم و خیلی هم دلم نمیخاد بیان کمکم! دوس دارم خودم کارام رو انجام بدم و حس خوبش حالم رو خوب کنه ... اصولا هم ادمیم که کار فردی که برای خودمه رو بهتر انجام میدم تا وقتی با گروهه! مثلا واسه خرید کردنم ، واسه حاضر شدنم برای مهمونی ، برای درست کردن غذا و.... همه رو تنها راحتتر انجام میدم.تصور میکنم روزیم که بچه دار بشم تا جاییکه بتونم دلم میخاد بازم مستقل عمل کنم و زندگی روتینم رو پیش ببرم و بازم مستقل باشم ، میتونم بگم وقتی خودم کاری که از پسش برمیام رو انجام نمیدم یا با دیگران تقسیم میکنم بهم حس ناتوانی میده ، ضعیف بودن ، لوس بودن! اینکه مهمون دارم بگم مامانم کمکم کنه ، اینکه خرید میخام کنم حتما نظر کسی رو باید داشته باشم و تاییدم کنه ، اینکه تو دوران مریضی (سخت نه) باشم و پرستاری بخام بهم حس خوشایند نمیده!تو همه اینها که میگم اگر چیزی رو بلد نباشم حتما سوال میکنم یا کمک میخام اما اگه بتونم خودم انجامش بدم دلیلی نمیبینم که بخام با دیگری تقسیمش کنم.تنها کسی که همه کارام رو اگه باهاش تقسیم کنم حالم بد نیست پناهه!چون شریکمه ، شریک زندگی و لحظه هامه و هیچ کسی شریکم نیست جز اون!
- پـــــــارسال این موقع پناه ازم بصورت هیجان انگیزی تو سفر خواستگاری کرد و جلوم زانو زد و بهم حلقه داد ! همه هماهنگیاشم با اعضای خانوادش بود بخصوص "مهربون" خواهر پناه! من از ته دلم "مهربون" رو دوس دارم
اصن باورم نمیشه که یکسال گذشته!سال گذشته زندگی من با سرعت عجیبی از حالت مجردی به متاهلی تبدیل شد
میشل
پنجشنبه 21 آذر 1398 ساعت 12:32