زنده باد زندگی

دست نوشته های زنی از جنس جنون و آرامش

زنده باد زندگی

دست نوشته های زنی از جنس جنون و آرامش

6. پناه و میشل

  • بـــــــاید خدمتتون بگم که هفته گذشته خونه ما برامون حکم خوابگاه شبانه رو داشت و صبا شرکت و شب دیروقت خونه و خواب!خونه هم در حالت انفجار!!! رختخوابامون اوردیم تو پذیرایی یه هفتس میخابیم و جامونم جمع نمیکنیم! و همه چیز در وضعیت ترکیدنه و البته اشپزخونه هم کلا تعطیل بوده و همش اینور اونور بودیم! یعنی یه وضعیته!!! حالا این وسط پناه اخر شب ها به رسم علاقه زیادش به مهمون ، مهمونم تعارف میکرد که شب بیاید بریم خونه ما! منم به روم نمی اوردم شنیدم و این تعارف پناه که از پشت سر خبری از دعوت من نبود یه جورایی من رو هم خراب میکرد و ممکن  بود بگن عجب آدمیه ! اما خب بهتر از این بود بیان خونه ترکیدمونو ببیننو تو اینجور مواقع پناه میره رو مخم که تو که میدونی خونه نامرتبه تعارف الکی نکن، به وقتش اگه شرایط اوکی باشه منم موافق دعوت کردنم حتی دیشب دادشم میخاست بیاد خونمون چون داداشمه و باهاش راحتم خودم رگش رو زدم بهش گفتم اوضاع خونه خرابه و نیا حالا این وسط امیدوارم با گذر زمان پناه هم شرایط رو بسنجه و بعد ادما رو تعارف کنه، هرچند ادمایی که دعوت کرد خونمون مثل خودمون یه زوج تازه عروس دومادن و از همینایی هستن که میخایم بریم سفر ولی خب هرچقدم که من خیلی دوسشون دارم دلیل نمیشه بیان و خونه ریخت و پاش خیلی ترکیده من رو ببینن! پناه نمیدونه که همه ما خانوما یا بیشترمون نسبت به این چیزا حساسیم و این ذات ما خانوماست نه شخص میشل خانوم ...تازه من ادم خیلی سخت گیریم نیستم واقعا...

  • من همیشه دوس داشتم مستقل باشم و پدری داشتم که به استقلال داشتنم احترام گذاشته ولی همیشه به شدت خواسته لوسم کنه، من عاشق بابامم و اینو خواجه حافظ شیرازیم میدونه دیگه بابا از اون دسته ادماییه که خیلی صبور و ملایم و خونسرده و یکی از بهترین گوشهای منه ، مجرد که بودم خودم بیشتر کارام رو انجام دادم...دور از تهران زندگی کردم و مجردی به خارج سفر کردم ، مستقلا تصمیم گرفتم و مستقلا خرج کردم اما هروقت خواستم لوس شم بابا اماده و گوش به زنگ منتظرم بوده ... تا دیده مریض شدم منو برده دکتر و ازم پرستاری کرده ، وقتی نیاز داشتم جایی برم خیلی وقتا همراهم بوده و خلاصه میتونم بگم بیشتر اوقات منم که میگم بابا نیا میخام خودم انجامش بدم و اونوقت دیگه اصرارم نکرده!  من برای پوستم که دچار مشکل شده بودم رفتم دکتر هفته پیش و پناه هم بعد از یه هفته کاری خسته بود و خوابید ، تو راه که میرفتم با خودم منطقی فکر کردم  که نباید بابا و پناه رو مقایسه کنم ولی ناخوداگاه چون بیست و هشت سال بابایی که کنارم بوده اینطوری عادتم داده از مردها توقع برخورد اینطوری دارم ولی بعد از این فکر تصمیم گرفتم یه جور دیگه قضیه رو ببینم  که پناه خستس و ذاتا هم آدمی هست که ازاینکارا وقتی خودم از پسش بربیام انجام نمیده مگر انقدر مریض باشم که نتونم ، پناه همیشه بواسطه شغل و مشغلش و رییس بودنش همیشه براش وقت گرفتن از دکتر و نشستن و وقتی نوبتش شده زنگ زدن بره ... پس من نمیخام ازش توقع داشته باشم که بیاد با من دوساعت بشینه مطب دکتر...ولی دوس دارم بهم زنگ بزنه و بپرسه نتیجه چی شد یا حس کنم تو ذهنش درگیری پیش اومده که الان میشل چی شده حالش؟ حالا اگه اونو حس کنم مهم نیست بهم زنگ بزنه یا پیغام بده  اما اگه حس کنم خیلی اهمیتی نداره یا تو ذهنش نگرانی بوجود نیومده حالم بد میشه !(نه تنها من هر کس دیگه ای هم همینه)اینا یه چیزای خیلی واضحی  هست که خیلی پیچیده نیست!


  •  پناه همیشه دوس داشته یه زن مستقل و قوی داشته باشه و منم ادم مستقلی هستم و میتونم بگم تو خیلی جاها قوی هستم اما یه زن وقتی قوی و مستقل میشه میره به سمت حالت مردونه وجودش و یکم فک میکنم با اون حالت نیاز و تکیه دادن به مرد فاصله میگیره ! و این بعید میدونم خوشایند باشه ... اینکه من در نبود پناه بتونم از پس خودم  بربیام رو مطمئنم  میتونم، میتونم تنها بمونم خرید کنم کارای بانکیم رو کنم تعمیرگاه برم دکتر برم  قبضام رو پرداخت کنم و کار کنم مسافرت برم مهمونی بگیرم و مهمونی بدم  و مثل همه ادمای این دنیا زندگی رو جلو ببرم ولی در حضورش دوس دارم بهش تکیه کنم و فکر میکنم این تکیه کردن قسمت زنانه من و مردانه پناه رو ارضا میکنه ، اما از طرفی هم دوس دارم پناه بلد باشه ظرافت های روح منو ... پناه خیلی مهربون و دل گندس و حیفه که این قسمت رو خوب بلد نیست و من باید بهش کمک کنم 


  • من تو هفته یکی دوباری به "مهربون" خواهر پناه زنگ میزنم  و باهم کلی حرف میزنیم ، خیلی دوسش دارم به روش خودم بهش محبت میکنم و احترامش رو دارم ، "مهربون" بارداره و بزودیا ما صاحب نی نی کوچولو میشیم و امروز که زنگ زده بودم تبریک بگم خریدای جدیدش رو یهو به دلم افتاد برای نی نی جون با حقوق خودم جداگانه یه کادویی بخرم ، اخه سفر قبلی که رفتیم  برای خودم خرید زیادی نکردم ولی برای نی نی کلی چیزای مارکدار خریدیم که کلی گرون بود اما با این حال این رو هم دوس دارم براش بخرم... من دنیای خاصی دارم ، ادما رو به روش خودم دوس دارم و میدونم نیت قلبیم چیه و خوبی تو این دنیا گم نمیشه و بالاخره برمیگرده !  رابطه من و "مهربون" هم رابطه ی خاصیه ، "مهربون" دختریه که دوس داره همه کاراش رو دسته جمعی انجام بده و شاید از تنهایی خوشش نیاد و برعکس من بدم نمیاد کارام رو تو ارامش و انفرادی انجام بدم ولی با وجود تفاوتامون رابطه خوبی باهم داریم و دوستای خوبی برای هم هستیم و خواهیم بود. یه چیزی خیلی خوشحالم میکنه و اونم اینه که مامانم همیشه بهم یاداوری میکنه به مامان پناه زنگ زدی؟ بابای پناه که رفته سفر بهش زنگ بزن و همیشه و همیشه بهم گفته از اول چهارچوبای زندگیت رو بر پایه احترام بگذار ...منم ادمیم که چهارچوب اصلیم احترام و مهربونیه و صمیمیت تا جایی که لازمه ، چون خیلی قاطی شدن و خیلی دور بودن هردو مخربه!خیلی زیاد  دیدن پدر و مادر  و خیلی ندیدشون هر دو مخربه...گفتن و گزارش مسائل خونه به ریز و جزییات مخربه .... بردن شکایت دعوای زن و شوهری برای پدر و مادر مخربه و من سعی میکنم زندگیمون رو مراقبت کنم و تا جایی که باشه باعث رشد و بهتر شدن رابطمون باشم 

نظرات 1 + ارسال نظر
سوری شنبه 7 دی 1398 ساعت 23:21 http://1eng-diary.mihanblog.com

چه جالب منم شخصیت تو رو و همش نمیتونم اون استقلال رو با نیاز تکیه کردن به کسی مدیریت کنم و نمیدونم بعدها اگه مردی تو زندگی بود چی میشه.
مامانت واقعا درست میگه و خوبه دختر حرف گوش کنی هستی مدیریت تو رابطه ها خیلی مهمه ک من همش توش اوتم یا صفر یا صد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد