زنده باد زندگی

دست نوشته های زنی از جنس جنون و آرامش

زنده باد زندگی

دست نوشته های زنی از جنس جنون و آرامش

4. غُرهای میشلی

  • ایــــــن  دومین پنج شنبه ای بود که مهمونی بودیم و این هفته ای که گذشت هفته خوبی نبود!افتادم رو دور مریضی و از پوستم شروع شده و رسیده به دردای عضلانی!نمیدونم علتش چیه ولی خیلی کلافم کرده ...واقعا اذیت کننده بود ! حالا روش خیلی مانور ندیم که به اندازه کافی  اذیت کننده بوده برام ...خیلی وقته پنجره های خونه رو بخاطر الودگی هوا جرات نمیکنم باز کنم و صب که پامیشم و میبینم هو آلودس یه غبار غم میشینه تو دلم...اول صب یه انرژی ازم کم میشه که دوسش ندارم...مدتیه خونه حسابی ریخت و پاش شده و فرصت نمیکنم یه دست حسابی بهش بکشم هرچند پناه همیشه میگه بگو کارگر بیاد اما یه روز خالی از صب فعلا ندارم که بگم کارگرم بیادمن و پناهم محل خوابمونو دل بخاهی آوردیم تو حال و جامونو میندازیم رو زمین میخابیم و خیلی بهم کیف داده، شبیه زنگ تفریح میمونه.

  • پـــــیدا کردن لباس و "چی بپوشم" معروف هم همیشه گریبانگیر من هست و قبل از مهمونیا عذا میگیرم ، البته در راستای اینکه دیگه اینطوری نشم تصمیم گرفتم هرچیزی که به نظرم خوبه و بهم میاد بخرم چون یه روز با این همه مهمونی ِفامیلا و دوستا بکارم میاد! یه شب قبل از شب یلدا خونه بابا و مامان من بودیم همه دورهم کلی کباب خوردیم و ورق بازی کردیم و شب یلدا هم خونه مامان و بابای پناه بودیم ساعت 8 از سرکار داغون و خسته رسیدیم اونجا!همه ترگل ورگل ، من و پناه داغون...درگیری کاریمون زیاد بود و نشد شب یلدا قرتی بازی کنیم و اولین یلدای زندگی مشترکمون خوشگل موشگل کنیم و کارای خفن کنیم.اونجا هم شام و بساط یلدا و ورق بازی بود ، شب موقع خواب پناه بهم گفت "امروز از خودم نارحت بودم که نتونستم برات کاری کنم ، انقدر کارام زیاده و درگیرم که نمیرسم " و با این حرفش دلمو نوازش کردپارسال همچین شبی پناه و خونوادش اومدن خونمون و برام یه دنیا چیزای خوشگل و خوشمزه آوردنچقدر زود گذشت.

  • بزودیا قراره با اکیپ خصوصی فامیلای پناه اینا جمع شیم و شیش تایی برنامه سفر بذاریم ، تقریبا هر فصل یه برنامه سفری باهم داشتیم تاحالا ولی این یکی برون مرزیه و چون اکیپمون باحاله و حس و حالمون شبیه همه و همزمان مزدوج شدیم  مطمئنا باحالتر از همه سفرای برون مرزی خواهد بود.این هفته حتما برناممون رو نهایی میکنیم.

3. کمی از خودم

  • خـــــــب  ، هفته دیگه ای تموم شد و الکی الکی داریم می رسیم به آخرای پاییز! هفته پیش دو روز کامل آخر هفته رو رفته بودیم باغ پسرخاله پناه و همه دسته جمعی جوونای فامیلاشون اونجا بودیم و حسابی خوش گذروندیم.خوش گذرونی های ما یعنی یه عالمه خوراکی و غذاهای خوشمزه و چرت و پرت گفتن و خندیدن و رقصیدن...راستش طبق تجربه ی 28 ساله و دیده ها و شنیده ها کمتر عروسی پیدا میشه که بیشتر از سمت خودش با سمت همسرش وقت بگذرونه و من از این قاعده مستثنی هستم! یه دلیلش اینه که همشون رو عمیقا دوست دارم و کنارشون شادم و یه علتشم شاید اینه که وقتی واردشون میشم یادم میره که عروسممن خیلی خئوشحالم که خانواده پناه خانواده خوبین و این برای من خوش شانسیه و از نظر من خیلی هم فاز با سبک و رفتارای من هستن ،هر چند همه چیز نسبیه چون سایر عروسای خانواده پناه اینا مثل من نیستن و کلا تابحال من خیلی توی جمع ها ندیدمشون مگر جمع های دعوتی و رسمی ...خانواده پناه خانواده بزرگی هستن و بودن کنار خانواده بزرگ و پرجمعیت در عین همه خوبیا و خوشی هاش  معایبی داره که عضوی که میخاد از محسناتش بهره ببره باید باهوش و منعطف باشه به نظرم و البته همسری که عضو اون خانواده هست هم باید در عین حال باهوش و باسیاست باشه تا بتونه روابط رو اداره کنه و از جایگاه همسر تازه واردش تاجایی که میتونه محافظت کنه. زیاد سخت نیست...اما در مورد خانواده خودم ، ماهم پرجمعیت هستیم ولی رفت و آمد کمتری داریم و روابطمون متفاوت هست ، من کمتر با اعضای خانواده خودم ارتباط دارم و شاید تو یک ماه دوبار اعضای خانواده پناه رو ببینم ولی اعضای خانواده خودم رو سه ماه هم نبینم...منظورم از اعضای خانواده بزرگ هست مثل پسرخاله ، دخترعمو و ...


  • مـــــستقل بودن بهم حس خوشایندی میده ، حس این که میتونم بدون حضور عزیزانم زندگی رو جلو ببرم بدون اینکه اذیت بشم بهم حس توانمندی میده ،یکی از دلایلی که کمتر خونه مامانم میرم  علیرغم میل بابا و مامان ، بخصوص بابا که خیلی بهم وابستس اینه شاید! دوس دارم خودم مهمونی بگیرم و تا قبل از ورود مهمون ها خودم همه کارام رو هندل کنم و خیلی هم دلم نمیخاد بیان کمکم! دوس دارم خودم  کارام رو انجام بدم و حس خوبش حالم رو خوب کنه ... اصولا هم ادمیم که کار فردی که  برای خودمه رو بهتر انجام میدم تا وقتی  با گروهه! مثلا واسه خرید کردنم ، واسه حاضر شدنم برای مهمونی ، برای درست کردن غذا و.... همه رو تنها راحتتر انجام میدم.تصور میکنم روزیم که بچه دار بشم تا جاییکه بتونم دلم میخاد بازم مستقل عمل کنم و زندگی روتینم رو پیش ببرم و بازم مستقل باشم ، میتونم بگم وقتی خودم کاری که از پسش برمیام رو انجام نمیدم یا با دیگران تقسیم میکنم بهم حس ناتوانی میده ، ضعیف بودن ، لوس بودن! اینکه مهمون دارم بگم مامانم کمکم کنه ، اینکه خرید میخام کنم حتما نظر کسی رو باید داشته باشم و تاییدم کنه ، اینکه تو دوران مریضی (سخت نه) باشم و پرستاری بخام  بهم حس خوشایند نمیده!تو همه اینها که میگم اگر چیزی رو بلد نباشم حتما سوال میکنم یا کمک میخام اما اگه بتونم خودم انجامش بدم دلیلی نمیبینم که بخام  با دیگری تقسیمش کنم.تنها کسی که همه کارام رو اگه باهاش تقسیم کنم حالم بد نیست پناهه!چون شریکمه ، شریک زندگی و لحظه هامه و هیچ کسی شریکم نیست جز اون!


  • پـــــــارسال این موقع پناه ازم بصورت هیجان انگیزی تو سفر خواستگاری کرد و جلوم زانو زد و بهم حلقه داد ! همه هماهنگیاشم با اعضای خانوادش بود بخصوص "مهربون" خواهر پناه! من از ته دلم "مهربون" رو دوس دارم  اصن باورم نمیشه که یکسال گذشته!سال گذشته زندگی من با سرعت عجیبی از حالت مجردی به متاهلی تبدیل شد

2. زندگی و لحظه هایی که میگذره

  • پـــــــنج شنبه شب که  با پناه از خونه مامان بزرگم برمی گشتیم خونه بارون زده بود، بعد از چند روز هوای آلوده این بارون خیلی لازم بود...هوا سبک و تمیز بود و کلی نفس عمیق کشیدیم ، صبح جمعه که بیدار شدیم بازم هوا آلوده و تار بود و دلم گرفت. این آلودگی هوای چند روزه  چقدر رو کیفیت زندگیمون تاثیر داره ، من که کلی سرفه میکردم با اینکه اصلا بیرون نبودم و از خونه با ماشین از پارکینگ به پارکینگ رفتم شرکت. این مدت چقدر دلم تجریش و گردش خاست و در عوض موندیم خونه فقط با فیلیمو سریال و فیلم دیدیم با پناه!شنبه عصر بعد از سرکار با پناه برای شام به رسم اکثر اوقات سوپ درست کردیم و طبق توصیه ها آب و سرکه جوشوندیم و گلاب تو خونه اسپری کردیم و بروکلی خوردیم ...حالا از اون روز تا حالا هوا یکم  بهتر شده و البته به طرز عجیبی گرمتر!

  • چــــــقدر موسیقی حال آدم رو خوب میکنه ، پریشب تصمیم گرفتیم با پناه قبل از خواب همینطوری یه کنسرت ببینیم و تصادفی کنسرت مهران مدیری رو انتخاب کردیم ... نمیتونم بگم عجب چیزی بود اما میتونم بگم که حالم رو خوب کرد ، تک نوازی پیانیست مورد علاقم سامان احتشامی یا اجرای آهنگ شاه صنم  مهران مدیری با صدای کمانچه خیلی آرومم کرد. البته اجرای زنده شاه صنم با موسیقی ضبط شده ش خیلی متفاوت بود و من اجرای زنده رو دوس داشتم.  متن آهنگ با سبک شعر محلی خراسانی واقعا قشنگ بود و به دلم نشست...

شاه صنم 

زیبا صنم

بوسه زنم دستهای تو

ابریشم قیمت نداره ... حیف!

حیف از اون موهای تو

ابریشم قیمت نداره ... حیف!

  • تــــــقریبا داره هشت ماه میشه که من و پناه باهم ازدواج کردیم و اومدیم خونمون و عین برق و باد گذشته ، با آدم هشت ماه پیش فاصله گرفتم و کلی تپل شدم!از بس گشتیم و مهمونی رفتیم و آخرهفته ها خوردیم!یه مدت هست که ناهارای شرکت برنجم رو تعداد قاشق میشمرم و سعی کردم شیرینی و شکلات رو کم کنم، هر چند شانس اوردم پناه اهل شیرینی و شکلات نیست و منم ناخوداگاه تو خونه چیزی به اسم شیرینی و شکلات ندارم و میتونم بگم تقریبا نخریدیم! حتی چایی شیرین صبونه رو که خونه مامان و بابا میخوردیم خیلی وقتا نمیخورم!چی بــــهتر از این؟!اما عادت خوب میوه خوردن و خوردن چـــیاسید سرجاش هست. هنوز با گذر این تایم از روزای خوش خوشان تازه عروس دومادی رو نظمی که دلم میخاد نیفتادیم ، هنوز زمان میخام تا جابیفتم تو زندگی جدید ، یاد بگیرم مسولیتام رو مدیریت کنم! اوایل خیلی وقتا ظرفا نشسته میموند و کارام تلنبار میشد ، ناهار شرکت پختن و شام شب پختن کل وقتم رو میگرفت اما الان اوضاع بهتره ولی جا برای رسیدگی به خودم هنوز یکم کمه! اما میدونم مثل الان ک نسبت به قبل بهتر شدم یکم دیگه از اینم بهتر میشم ...دلم میخاد سالم تر زندگی کنم...خوراکی های سالم ، عادتهای سالم از همه مهمتر خواب به موقع!مثل جغدها شدم...با این تفاوت که نه شبا میخابم نه صُبا!


١.زنده باد زندگی

زنـــــــده باد زندگی ... من عاشق زندگی کردنم و زندگیم رو دوست دارم ، ممکنه گاهی خسته بشم یا غمگین اما زندگی دقیقا یعنی همین . اینکه یه روز شادی یه روز غمگین یه روزی پر از انگیزه ای و یه روز ناامیدی و ترکیب همه این ها کنار هم یعنی زندگی . همیشه نوشتن ، دل نوشته حالم رو خوب میکرده و میکنه ، تصمیم گرفتم بنویسم از زندگیم ، وقتی از گذشته تا امروز رو میبینم باورم نمیشه که چطور زندگی مثل برق و باد گذشته تا امروز که حدودا 28 سال و دوماه و اندی روز زندگی کردم ، روزای قشنگ و شیرین کودکیم ، روزای پر التهاب نوجوونیم ، سالهای پرانرژی دانشگاه و روزای مجردی و بعدم ورود به دوره خاص و جادویی متاهلی  همه گذشت و گذشت تا امروز...خوشحالم که اینجا قراره بنویسم.

به امید روزهای خوش