زنده باد زندگی

دست نوشته های زنی از جنس جنون و آرامش

زنده باد زندگی

دست نوشته های زنی از جنس جنون و آرامش

3. کمی از خودم

  • خـــــــب  ، هفته دیگه ای تموم شد و الکی الکی داریم می رسیم به آخرای پاییز! هفته پیش دو روز کامل آخر هفته رو رفته بودیم باغ پسرخاله پناه و همه دسته جمعی جوونای فامیلاشون اونجا بودیم و حسابی خوش گذروندیم.خوش گذرونی های ما یعنی یه عالمه خوراکی و غذاهای خوشمزه و چرت و پرت گفتن و خندیدن و رقصیدن...راستش طبق تجربه ی 28 ساله و دیده ها و شنیده ها کمتر عروسی پیدا میشه که بیشتر از سمت خودش با سمت همسرش وقت بگذرونه و من از این قاعده مستثنی هستم! یه دلیلش اینه که همشون رو عمیقا دوست دارم و کنارشون شادم و یه علتشم شاید اینه که وقتی واردشون میشم یادم میره که عروسممن خیلی خئوشحالم که خانواده پناه خانواده خوبین و این برای من خوش شانسیه و از نظر من خیلی هم فاز با سبک و رفتارای من هستن ،هر چند همه چیز نسبیه چون سایر عروسای خانواده پناه اینا مثل من نیستن و کلا تابحال من خیلی توی جمع ها ندیدمشون مگر جمع های دعوتی و رسمی ...خانواده پناه خانواده بزرگی هستن و بودن کنار خانواده بزرگ و پرجمعیت در عین همه خوبیا و خوشی هاش  معایبی داره که عضوی که میخاد از محسناتش بهره ببره باید باهوش و منعطف باشه به نظرم و البته همسری که عضو اون خانواده هست هم باید در عین حال باهوش و باسیاست باشه تا بتونه روابط رو اداره کنه و از جایگاه همسر تازه واردش تاجایی که میتونه محافظت کنه. زیاد سخت نیست...اما در مورد خانواده خودم ، ماهم پرجمعیت هستیم ولی رفت و آمد کمتری داریم و روابطمون متفاوت هست ، من کمتر با اعضای خانواده خودم ارتباط دارم و شاید تو یک ماه دوبار اعضای خانواده پناه رو ببینم ولی اعضای خانواده خودم رو سه ماه هم نبینم...منظورم از اعضای خانواده بزرگ هست مثل پسرخاله ، دخترعمو و ...


  • مـــــستقل بودن بهم حس خوشایندی میده ، حس این که میتونم بدون حضور عزیزانم زندگی رو جلو ببرم بدون اینکه اذیت بشم بهم حس توانمندی میده ،یکی از دلایلی که کمتر خونه مامانم میرم  علیرغم میل بابا و مامان ، بخصوص بابا که خیلی بهم وابستس اینه شاید! دوس دارم خودم مهمونی بگیرم و تا قبل از ورود مهمون ها خودم همه کارام رو هندل کنم و خیلی هم دلم نمیخاد بیان کمکم! دوس دارم خودم  کارام رو انجام بدم و حس خوبش حالم رو خوب کنه ... اصولا هم ادمیم که کار فردی که  برای خودمه رو بهتر انجام میدم تا وقتی  با گروهه! مثلا واسه خرید کردنم ، واسه حاضر شدنم برای مهمونی ، برای درست کردن غذا و.... همه رو تنها راحتتر انجام میدم.تصور میکنم روزیم که بچه دار بشم تا جاییکه بتونم دلم میخاد بازم مستقل عمل کنم و زندگی روتینم رو پیش ببرم و بازم مستقل باشم ، میتونم بگم وقتی خودم کاری که از پسش برمیام رو انجام نمیدم یا با دیگران تقسیم میکنم بهم حس ناتوانی میده ، ضعیف بودن ، لوس بودن! اینکه مهمون دارم بگم مامانم کمکم کنه ، اینکه خرید میخام کنم حتما نظر کسی رو باید داشته باشم و تاییدم کنه ، اینکه تو دوران مریضی (سخت نه) باشم و پرستاری بخام  بهم حس خوشایند نمیده!تو همه اینها که میگم اگر چیزی رو بلد نباشم حتما سوال میکنم یا کمک میخام اما اگه بتونم خودم انجامش بدم دلیلی نمیبینم که بخام  با دیگری تقسیمش کنم.تنها کسی که همه کارام رو اگه باهاش تقسیم کنم حالم بد نیست پناهه!چون شریکمه ، شریک زندگی و لحظه هامه و هیچ کسی شریکم نیست جز اون!


  • پـــــــارسال این موقع پناه ازم بصورت هیجان انگیزی تو سفر خواستگاری کرد و جلوم زانو زد و بهم حلقه داد ! همه هماهنگیاشم با اعضای خانوادش بود بخصوص "مهربون" خواهر پناه! من از ته دلم "مهربون" رو دوس دارم  اصن باورم نمیشه که یکسال گذشته!سال گذشته زندگی من با سرعت عجیبی از حالت مجردی به متاهلی تبدیل شد

نظرات 2 + ارسال نظر
لاندا شنبه 23 آذر 1398 ساعت 11:45

مبارک باشه سالگردتون. چه خواستگاری هیجان انگیزی بوده
استثنا بودنت هم جالب بود. آدم جایی میره که بهش خوش بگذره دیگه

دقیقا ادم جایی میره که حال میکنه و خوش میگذره بهش

سوری پنج‌شنبه 21 آذر 1398 ساعت 22:06 http://1eng-diary.mihanblog.com

میشه داستان آشنایی اتو بگی
به پای هم شاد باشین
جالب بود این پستت و حس متفاوتی توش تجربه کردم

مرررسی به مرور حتما یه پست میذارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد